دریافت متن در ادامه مطلب...
دخترک با ناز به خدا گفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نکنم...!!!
خدا گفت: زیبای من! تو را فقط برای خودم آفریدم...!!!
دخترک،
پشت چشمی نازک کرد و گفت: خدا که بخل نمی ورزد... بگذار آزاد باشم... *خدا
چــــــــــــادر را به دخترک هدیه داد* دخترک با بغض گفت: با این؟ اینطور
که محدودترم... اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟ یعنی اسیر این چادر مشکی شوم
؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد: بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی
شد... هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند. تو جواهری... دخترک با
غم گفت: آخر... آخر، آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت. نه نگاهی به سمت
من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند...
خدا عاشقانه جواب داد:
من خریدار توام! منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست... آدمیانند و
هزاران نوع سلیقه! هرطور که بپوشی و بیارایی، باز هم از تو راضی نمی شوند!
اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟ آن نگاه ها مصدومت میکند *
دخترک
آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند* خدا
با لطف جوابش را داد: دخترک قشنگ! وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم
بر میداری، فرشته ای... دخترک، زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت
زیبایی را دوست نداری؟ اینطور ساده که نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و
خریدنی «مداد شمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد. ماژیک
مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود.
آبشاری
از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"» دخترک چون عروسکی در
بازار دنیا، پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه، به فروش گذاشت.
برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم می خورد: "حراج شد". حراج شد و هرکس رد
میشد میگفت: آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان رد شدند و
هیچ کس نخریدش!
- پاکدامنی و عفاف، باید با هزاران چشم از آن
مراقبت کرد گوهری قیمتی و مرواریدی ارزنده است که این گوهر اگر گم شود،
دیگر بدست نمی آید و این مروارید اگر بشکند، دیگردرست نمی شود. پس مواظب
دزدان عفاف و غارتگران سرمایه ی حجاب باشیم، مگر مروارید شکسته قیمتی دارد؟